صدا…

چند سال گذشته و هنوز هم با شنیدن صدایت از پشت تلفن انگار قلبم ریتم تپیدنش را فراموش میکند.

نمیدانی چه جانی می کنم که لرزش صدایم را متوجه نشوی

و چه جانی می کنم که وقتی عصبانیم از دستت, نفهمی که دارم جان میکنم, که نفهمی دل و صدایم چه میکنند با من؛ نمیخواهم اندک مقاومتی که جمع میکم برای قاطعانه اخم کردن و غر زدن هم فرو بریزد…اگر میدانستی, موقع ناراحت شدنم ساکت نمی شدی…یا زنگ می زدی یا خودت می آمدی..دیگر هیچ ناراحتی ای نبود..هیچ وقت نمیتوانستم قاطعانه اخم کنم…..

تاوان

به چشمانت نگاه میکنم و تاوان پس میدهم
در کنارت می نشینم و تاوان پس میدهم
با من مهربانی و تاوان پس میدهم
به رویم می خندی و تاوان پس می دهم

ترس من از دل بستن به تو تاوان دلی بود که روزگاری…بگذریم…
دنیا که به عقب بر نمیگردد..
فقط…کاش روزی دیگر بی ترس تاوان پس دادن به چشمانت نگاه کنم و بگذارم بی ترس تاوان پس دادن به رویم بخندی…

images(3)

نیست…

گوش میسپارم به صدایی که نیست
خیره میشوم به چشمانی که نیست
در دست میگیرم دستانی را که نیست
به اغوش میکشم اغوشی را که نیست
دل می بندم به دلی که نیست
عاشق میشوم به عشقی که نیست..
و غرق میشوم در رویایی که نیست

personality

آرامش

در گیر یک ارامشم
یک ارامش طوفانی..نه به معنای بی تابی ها، نه…یک ارامش فقط ارامش..
نه به اینده زل می زنم ..نه غرق میشم در گذشته ای که گذشته…
گوش میدم به جریان زندگی…به همهمه ی ثانیه هایی که بهم دیگه تنه میزنن و از کنارم رد میشن… خالی میشم از هیاهوی بیرون و فرو میرم در سکوت و سکون درون…
تجربه ای دلنشین…

من ادمم….

تو به دنبال فرشته می گردی
ولی من فرشته نیستم؛
من آدمم

گاهی تلخم گاهی شیرینم
گاهی حسودم گاهی از ته دل خیرخواهم
گاهی سنگدلم گاهی مهربانم
گاهی بدخلق و بی حوصله ام گاهی با انرژی و شادمانم
گاهی در احساس بدبختی غوطه می خورم گاهی از حس خوشبختی بر بلندای هفت آسمان قدم می زنم
گاهی اخم بر چهره ام می نشیند گاهی لبخند ارایش زیبای چهره ام می شود..
گاهی اشک بی امان از چشمانم جاریست گاهی قهقه ی خنده ام گوش فلک را هم کر می کند…

به من نگاه کن…من یک آدمم
در من به دنبال یک فرشته نگرد…

زندگی دلخواه من…

خوب من هم یک زندگی میخوام که توش راحت باشم

بتونم هر وقت دلم خواست پامو توش دراز کنم

هر وقت خواستم لم بدم

اصلا بگیرم بخوابم…

من دلم زندگیه خودم رو میخواد….

میخ نیمروز

داشتم یک تعداد کلمه رو که معنای فارسی براشون در نظر گرفته شده بود رو میخوندم تا رسیدم به این جمله : «به جای واژه بیگانه « قطب جنوب » می توان « میخ نیمروز » را بکار برد »
و به این فکر کردم که چطور میشه ازش استفاده کرد مثلا :

+ چه خبره این همه شال و کلاه…مگه از «میخ نیمروز » اومدی؟
یا
+ چه هوای سردی…انگار توی «میخ نیمروزیم»

یا فرض کنیم در نوشته ها و گزارش های تحقیقی بنویسیم:

+در «میخ نیمروز» به جز محققان كه در سالهای اخیر در آنجا زندگی می كنند هیچ انسانی زندگی نمی كند

یا
پنگوئن ها ، تنها در «میخ نیمروز» دیده میشوند.

یا

+ «رونالد انگل برگت گراونینگ آموندسن»، کاشف » میخ نمیروز» می باشد.

و…………

پیوست:
درسته زبان ما پارسیه و خوبه که از لغات و واژگان خودمون استفاده کنیم اما نمیتونیم منکر این باشیم که جهان هرچه بیشتر به دهکده جهانی معهود شبیه میشه و فرهنگ ها و زبان ها ی جوامع بر هم اثر میزارن…استفاده از لغات دیگه اگر محض کلاس گذاشتن نباشه مطمئنا هویت ما رو از ما نمیگیره…
وجدانا گفتن «وحی » روان تره تا » آگاهیدن»
و یا مستطیل از » راست گوشه » یک مقدار جذاب تره
و یا اینکه الان دیگه بین واژه » عقب انداختن » با » پس انداختن» یک تفاوتی ایجاد شده
مثلا این مکالمه رو در نظر بگیریم:
آقا دکتر جلسه امروز چطور بود؟
آقای دکتر: امروز حالم بد شد رفتم دکتر بهم گفت نمیتونی حرکت کنی مجبوری اونو » پس بندازی» منم اینکارو کردم.!!!!!!!!!!untitled

کتاب قانون شخصی

شاید یک روز نشستم یک کتاب قانون نوشتم در رابطه با خودم

بعدشم میدم چاپش کنند و پخشش میکنم بین دوستان و هرکسی که میخواد باهام اشنا بشه

خیلی هم ایده خوبیه
شاید هم اجراییش کردم

دوخت و دوز

بعضی ها خودشون میبرند خودشون میدوزن خودشون میپوشن خودشونم خوششون نمیاد دوباره درش میارن

+ اندر حکایت افکار و برداشت ها و قضاوت های عجولانه و سرسری عده ای

من….

زندگی برای من تا 18 سالگی در ارامش و رکودی پیله وار بود اینطوری بگم انگار از کنار زمین داشتم بازی ها رو تماشا میکردم همیشه فکر میکردم این زندگی بقیه هست اینها برای بقیه پیش میاد…اما الان که نگاه میکنم میبینم بعد از اون کم کم همه چی شروع شد به عوض شدن…خوش حالی ناراحتی شادی غصه اشتباهات کارهای درست خطاهام رنگی دیگه به خودشون گرفتن
احساس خوشبختی
احساس بدبختی
احساس شعف
احساس غم
احساس قدرت
احساس ترس
احساس خوب بودن
احساس گناه
احساس سبکی و پرواز…
احساس زمین خوردن
درمون و درد
همه اینها رو تجربه کردم و خدا رو شکر چشمم باز شد…معجزه ای بود….
خودم رو دیدم..انگار برای اولین بار جلوی آیینه قرار گرفته باشم..اول باورم نشد ..با تعجب به خودم نگاه کردم..میخواستم سر باز بزنم..نمی خواستم قبول کنم اون نگاه سرکش برای منه..اما وقتی دقیق تماشا کردم احساس آشنایی بهم دست داد… اینی که رو به روم بود نمیتونستم کتمان کنم…میشناختمش..خودم بودم…خود من که پشت تمام هیاهو ها و اخم ها و غرورش نیاز به پذیرفته شدن از طرف من تو نی نی چشماش دیده میشد…
پذیرفتمش….اروم شدم…حالا دیگه میدونستم کیم…دیگه میدونستم چی میخوام
دیگه میتونستم درد حتی ادم های دیگه رو ببینم…
میتونستم احساس تنهایی رو درک کنم…
دیگه سرم رو بالا نمیگرفتم بگم وای چه ادمی….ایششش…
دیگه میفهمم حس خوشبختی حس بدبختی حس دلتنگی حس زمین خوردن حس درمون حس درد چیه
و این اغاز یک دوره جدید از زندگیم شد
هنوزم کم طاقت و عجولم و لج میکنم و شاکی میشم اما پشت تمام اینها یک من هست که راضیه از تمام درس هایی که گرفته..

اگر بخوام به خدا در این مورد چیزی بگم، میگم ممنون بهم فرصت دادی باشم..و چقدر خوب که همه چیز در حد اندازه تواناییم بود..ممنون خیلی از ترس هام رو نزاشتی اتفاق بیفتن..بعد از این هم نزار…
ممنون برای همه تجربیات خوبم و اونهایی که بد بودن..خودم انجامشون دادم اما ممنون جلمو نگرفتی ممنون حق اختیار داشتن رو برام قائل شذی و ممنون اگر اشتباه رفتم گذاشتی فرصت و نیاز به برگشت رو پیدا کنم…و ممنون که گذاشتی اون حس های خوب و بد در من بیدار بمونه..ممنون که میتونم تا حدی ادم های دیگه رو هم حس کنم…